سهراب شیفته
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 92/4/26 | 3:56 عصر | نویسنده : sohrabeh sohrabdoost

salam




تاریخ : سه شنبه 92/4/25 | 10:29 عصر | نویسنده : sohrabeh sohrabdoost

آوای گیاه

شانزدهمین شعر از «آوار آفتاب» :



از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم‌.
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم‌.


مغاک جنبش را زیستم‌.
هشیاری ام شب را نشکافت‌، روشنی ام روشن نکرد:
من ترا زیستم‌، شتاب دور دست‌!
رها کردم‌، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم‌.
و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد.
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه راز
از دستش لغزید.
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه
آفتاب‌.
و از سفر آفتاب‌، سرشار از تاریکی نور آمده ام‌:
سایه تر شده ام
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام‌.
شب می شکافد ، لبخند می شکفد، زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود.
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود.




تاریخ : سه شنبه 92/4/25 | 10:14 عصر | نویسنده : sohrabeh sohrabdoost

تا گل هیچ

بیست و پنجمین شعر از دفتر «شرق اندوه» :



می رفتیم‌، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سیاه !
راهی بود از ما تا گل هیچ .


مرگی در دامنه ها ، ابری سر کوه ، مرغان لب زیست‌.
می خواندیم: «بی تو دری بودم به برون‌، و نگاهی به کران‌،
و صدایی به کویر.»
می رفتیم‌، خاک از ما می ترسید، و زمان بر سر ما
می بارید.
خندیدیم‌: ورطه پرید از خواب ، و نهان ها آوایی افشاندند.
ما خاموش ، و بیابان نگران‌، و افق یک رشته نگاه‌.
بنشستیم‌، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهایی‌، و زمین ها
پر خواب‌.
خوابیدیم‌. می گویند: دستی در خوابی گل می چید.




تاریخ : سه شنبه 92/4/25 | 10:10 عصر | نویسنده : sohrabeh sohrabdoost

لب آب

پانزدهمین شعر از دفتر «شرق اندوه» :



دیشب‌، لب رود، شیطان زمزمه داشت‌.
شب بود و چراغک بود.


شیطان ، تنها، تک بود.

باد آمده بود، باران زده بود: شب تر ، گل ها پرپر.
بویی نه براه‌.
ناگاه
آیینه رود، نقش غمی بنمود: شیطان لب آب‌.
خاک سایه در خواب‌.
زمزمه ای می مرد.بادی می رفت‌، رازی می برد.




تاریخ : سه شنبه 92/4/25 | 10:5 عصر | نویسنده : sohrabeh sohrabdoost

بی روز ها عروسک

نهمین شعر از دفتر «ماهیچ، مانگاه» :



 این وجودی که در نور ادراک
مثل یک خواب رعنا نشسته


روی پلک تماشا
واوه هایی تر و تازه می پاشد.
چشم هایش
نفی تقویم سبز حیات است‌.
صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است‌.

سال ها این سجود طراوت
مثل خوشبختی ثابت
روی زانوی آدینه ها می نشست‌.
صبح ها مادر من برای گل زرد
یک سبد آب می برد،
من برای دهان تماشا
میوه کال الهام میبردم‌.

این تن بی شب و روز
پشت باغ سراشیب ارقام
مثل اسطوره می خفت‌.
فکر من از شکاف تجرد به او دست می زد.


هوش من پشت چشمان او آب می شد.
روی پیشانی مطلق او
وقت از دست می رفت‌.
پشت شمشاد ها کاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره می کرد.
این حراج صداقت
مثل یک شاخه تمرهندی
در میان من و تلخی شنبه ها سایه می ریخت‌.
یا شبیه هجومی لطیف
قلعه ترس های مرا می گرفت‌.
دست او مثل یک امتداد فراغت
در کنار «تکالیف» من محو می شد.

( واقعیت کجا تازه تر بود ؟
من که مجذوب یک حجم بی درد بودم
گاه در سینی فقر خانه
میوه های فروزان الهام را دیده بودم‌.
در نزول زبان خوشه های تکلم صدادارتر بود
در فساد گل و گوشت


نبض احساس من تند می شد.
از پریشانی اطلسی ها
روی وجدان من جذبه می ریخت‌.
شبنم ابتکار حیات
روی خاشاک
برق می زد.)

یک نفر باید از این حضور شکیبا
با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید.
یک نفر باید این حجم کم را بفهمد،
دست او را برای تپش های اطراف معنی کند،
قطره ای وقت
روی این صورت بی مخاطب بپاشد.
یک نفر باید این نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند.
یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید.

گوش کن‌، یک نفر می دود روی پلک حوادث‌:
کودکی رو به این سمت می آید.





تاریخ : سه شنبه 92/4/25 | 10:0 عصر | نویسنده : sohrabeh sohrabdoost

 

روشنی،من،گل،آب
دومین شعر از دفتر «حجم سبز» :

ابری نیست .
بادی نیست‌.


می نشینم لب حوض‌:
گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب‌.
پاکی خوشه زیست‌.

مادرم ریحان می چیند.
نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط‌.

نور در کاسه مس ، چه نوازش ها می ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست‌.
چیزهایی هست ، که نمی دانم‌.
می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد.
می روم بالا تا اوج ، من پر از بال و پرم‌.
راه می بینم در ظلمت ، من پر از فانوسم‌.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت‌.


پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج‌.
پرم از سایه برگی در آب‌:
چه درونم تنهاست‌.

 





تاریخ : دوشنبه 92/4/24 | 4:24 عصر | نویسنده : sohrabeh sohrabdoost

نشانی

خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست؟




تاریخ : دوشنبه 92/4/24 | 4:20 عصر | نویسنده : sohrabeh sohrabdoost

جنبش واژه زیست

پشت کاجستان برف

برف یک دسته کلاغ

جاده یعنی غربت

باد آواز مسافر و کمی میل به خواب

شاخ پیچک و رسیدن و حیاط

من و دلتنگ و این شیشه خیس

می نویسم و فضا

می نویسم و دو دیوار و چندین گنجشک

یک نفر دلتنگ است

یک نفر می بافد

یک نفر می شمرد

یک نفر می خواند

زندگی یعنی یک سار پرید

از چه دلتنگ شدی ؟

دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید

کودک پس فردا

کفتر آن هفته

یک نفر دیش مرد

و هنوز نان گندم خوب است

و هنوز آب می ریزد پایین اسب ها می نوشند

قطره ها در جریان

برف بردوش سکوت

و زمان روی ستون فقرات گل یاس




تاریخ : دوشنبه 92/4/24 | 4:19 عصر | نویسنده : sohrabeh sohrabdoost

پشت دریاها

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید

همچنان خواهم راند

نه به آبی ها دل خواهم بست

نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می فشانند فسون از سر گیوهاشان

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند

دور باید شد دور

مرد آن شهر اساطیر نداشت

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود

هیچ آینهتالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد

چاله ابی حتی مشعلی را ننمود

دور باید شد دور

شب سرودش را خواند

نوبت پنجره هاست

همچنان خواهم خواند

همچنان خواهم راند

پشت دریا ها شهری است

که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است

بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس ترا می شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

پشت دریا ها شهری است

قایقی باید ساخت




تاریخ : دوشنبه 92/4/24 | 4:17 عصر | نویسنده : sohrabeh sohrabdoost

آب

آب را گل نکنیم

در فرودست انگار کفتری می خورد آب

یا که در بشه ای دور سیره ای پر می شوید

یا در آبادی کوزه ای پر می گردد

آب را گل نکنیم

شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی

دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب

رزن زیبایی آمده لب رود

آب را گل نکنیم

روی زیبا دوبرابر شده است

چه گوارا این آب

چه زلال این رود

مردم بالا دست چه صفایی دارند

چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیرافشان باد

من ندیدم دهشان

بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست

ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام

بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است

مردمش می دانند که شقایق چه گلی است

بی گمان آنجا آبی آبی است

غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند

چه دهی باید باشد

کوچه باغش پر موسیقی باد

مردمان سر رود آب را می فهمند

گل نکردنش ما نیز

آب را گل نکنیم








  • شمیران کوه
  • موج سوار
  • کارت شارژ همراه اول
  • پیچک